ساعت چهار پس از چاشت در حومۀ شهر سیدنی با او قرار ملاقات گذاشته بودم.
قرار بود که این ملاقات در خانه خواهر تیموتی ویکس استاد پیشین دانشگاه امریکایی افغانستان انجام شود.
درست به ساعت چهار در خانه خواهر پروفیسور استرالیایی بودم - خانهیی در نزدیک ساحل در محلهیی آرام و دور از سر و صدای شهر، تنها سر وصدا در این محله چهچه پرندهگان بود و بس.
تیموتی ویکس در بالکُن این خانه دو طبقهیی که چشم اندازش دریا است با بانویی گفتوگو میکند، پس از پرس و جو دریافتم این بانو روان پزشک است و روزانه با آقای ویکس برای ساعتی گفتوگو میکند.
قصههای پارسی
سالهای دور هنگامی که کودک بود در کنار مادر بزرگش مینشست و به قصههایش گوش میداد.
آقای ویکس میگوید که در دیوار خانه مادر بزرگش قالینچهیی از افغانستان آویزان بود و قصههایش نیز بنیاد پارسی داشتند.
این پروفیسور میگوید که از همانهنگام علاقه داشت تا روزی سرزمینی را ببیند که مادر بزرگش از این سرزمین قصههایی گفته بود؛ این فرصت برای او در تابستان سال ۱۳۹۵ فراهم شد.
تیموتی ویکس در یک روز آفتابی ماه سرطان سال ۱۳۹۵به کابل آمد تا دانشجویان را زبان انگلیسی بیاموزاند، در روزهای نخست به دنبال قصههایی بود که از مادر بزرگش شنیده بود، اما هنوز سه هفته از آمدنش به کابل نگذشته بود که طالبان وی را همراه با یک پروفیسور امریکایی از امن ترین بخش کابل ربودند و برای سه و نیم سال از نشستن در زیر نور آفتاب و هوای تازه و باز محرومش ساختند.
اعتماد بر ربایندهگان
تیموتی ویکس در هنگام گفتوگو چشمانش را میبندد – شاید- جزئیات رویداد آن روز را به یاد می آورد- روزی که از سوی تفنگداران طالبان ربوده شد؛ میگوید که مردان تفنگدار موترشان را ایستانیدند و به این دو استاد دانشگاه امریکایی افغانستان دستور دادند تا از موتر بیرون شوند: «دو گزینه داشتم، یا اعتماد میکردم و بیرون میشدم و یا از موتر بیرون نمیشدم و با برخورد تند و حتا شلیک تفنگداران رو به رو میشدم، من برای زنده ماندن گزینه اعتماد را برگزیدم.»
تیموتی ویکس روزهایی را به یاد می آورد که در یک سلول با کیون کینگ پروفیسور امریکایی دانشگاه امریکایی افغانستان یکجا به زنجیر بسته شده بود: «کیوین و من به هم دیگر زنجیر شده بودیم. زنجیرها به دور دستان و پاهای مان بودند. فکر می کنم که برای شش یا هشت ماه نخست پاهای مان به یک دیگر با زنجیر بسته شده بودند. ما تمامی یک هزار و یک صد و نود و هشت روز را به جز ده دقیقه، در یک اتاق با هم سپری کردیم.»
عملیات جستوجو
پس از ربوده شدن این دو استاد دانشگاه امریکایی، جستوجو و نجات شان در اولویت هدفهای نیروهای امریکایی درآمد، تیموتی ویکس میگوید که بارها نیروهای ویژه امریکا تا پشت در جایی که پنهان بودند، رسیدند، اما طالبان توانستند فرار کنند، میگوید نخستین عملیات برای نجات شان که بسیار نزدیک شان رسیده بود، هنگامی بود که باراک اوباما در قدرت بود و آخرین عملیات در ماه حمل امسال بود: «یک بار، تا اتاق پهلوی اتاقی که ما در آن بودیم رسیدند. آنان پایین می آمدند. آن هنگام نمی دانستیم که آنان نیروهای ویژه استند. طالبان گفتند که آنان داعش استند. ما به تونل ها رفتیم و طالبان توانستند که درهای آهنی را ببندند تا مانع تعقیب ما شوند.»
طالبان این دو گروگان را از حمله داعش میترساندند و این دو از بیم افتادن به دست داعش دستورهای طالبان را میپذیرفتند و شاید در بند بودن شان را بهتر میدانستند و امید آزاد شدن شان را به سر داشتند تا این که به دست داعش بیفتند و به بیدرنگ به قتل برسند.
رویدادهای دیگر نیز او را از این که در بند طالبان است خوشنود نگهمیداشت؛ مانند حمله طالبان بر دانشگاه امریکایی در کابل، این رویداد دو هفته پس از ربوده شدن آنان رخ داد، آقای ویکس میگوید که اگر در بند طالبان نمیبود، شاید در این رویداد جان میباخت.
احساس برادرانه
این استاد دانشگاه امریکایی کابل میگوید که از سوی طالبان شکنجه نشده است، تنها چندباری که دستور آنان را در هنگام فرار عملی نساخته بود، از سوی نگهبانانش لت وکوب شد، آقای ویکس از این لت وکوب هم ناخوشنود نیست، میگوید که آنان برای زنده نگهداشتنش ماموریت داشتند.
تیموتی ویکس میگوید که امید به آینده وی را استوار نگهداشت و برای بیرون شدن از تنهایی و اندوه ناگزیر بود به نگهبانان اعتماد کند و رابطه بسازد: «با پیشرفت زمان، محافظانی بودند که به آنان بسیار نزدیک شده بودم و تقریباً مانند برادران کوچکم شده بودند. من با آنان هیچ دشمنی ندارم؛ زیرا آنان سرباز استند و سربازان نمی توانند که ماموریت شان را انتخاب کنند. دستور، از فرمانده شان می آید. در ارتش های عادی هم همین گونه است. اگر یک جنرال یک دستور بدهد، اجرا خواهد شد و پروا نخواهد داشت که آن دستور چی است.»
هدف از ربودن این دو معاوضه با زندانیان طالبان بود، طالبان همواره به گروگانان میگفتند که رهایی شان نزدیک شده است، اما هیچگاه زنجیرها از دستان و پاهای شان دور نشدند، آقای ویکس میگوید که هنگامی زنجیرهای شان را باز کردند، احساس کرد که آزادیاش نزدیک است.
زندانبانان با دو گروگان به زبان محلی صحبت میکردند، این دو پروفیسور که برای آموزش دادن به این کشور آمده بودند، دیگر میکوشیدند تا خودشان زبان محلی را بیاموزند و نیازمندیهای شان را با زندانبانان در میان بگذارند.
اما در هنگام آزادشدن با شگفتی دیدند که تمامی نگهبانان این دو گروگان به زبان انگلیسی روان صحبت میکنند: «ناگهان همه به زبان انگلیسی بسیار خوب صحبت کردند. در جایی که ما را تحویل می دادند، برخی از نگهبانانی که به آنان نزدیک بودم، آمدند تا با من عکس بگیرند، دستان شان را بر شانههایم گذاشتند. برای من ناراحت کننده بود که با آنان خداحافظی کنم؛ زیرا هنوز زنده بودم و خشونت ندیده بودم. اما برای سه و نیم سال با آنان رابطه داشتم. به آنان اعتماد کردم. بخشی از زنده گی ام شده بودند. دانستن این که اگر این اوضاع ادامه یابد، بسیاری از آنان شاید زنده نمانند برای من ناراحت کننده بود.»
نگهبانان این دو گروگان در هنگام تسلیم دهی آنان به این پروفیسور استرالیایی گفته اند که وی را دوباره به افغانستان دعوت خواهند کرد، البته در یک افغانستان امن و صلح آمیز.
پایان یک کابوس
و اینگونه پس از سه و نیم سال خودش را زیر نور خورشید و در هوای آزاد یافت و آن کابوس ترسناک به پایان رسید.
پس از سه و نیم سال به خانه برگشت، اما مادرش را که چند ماه پس از ربوده شدنش درگذشته بود، در خانه نیافت.
خانواده این پروفیسور استرالیایی از رسانهها خواسته اند تا آنان را برای مدتی تنها بگذارند، اکنون دیده میشود که پس از سالها روزهای خوش به این خانواده برگشته اند و لب های خشک و افسرده اکنون به خنده باز می شوند.
دو خواهرش بیشتر نگران برادر استند، جووان و الیزا، شاید این دو کمتر در باره افغانستان میدانستند، اما پس از ربوده شدن برادرشان بیشتر در باره افغانستان جستوجو کردند و کتاب خواندند.
جووان کارتر خواهر تیمومتی ویکس میگوید: «در رسانه های استرالیا اطلاعات لازم را در باره افغانستان به دست نمی آوردیم، از همین رو از رسانه های بیرون کشور به ویژه افغانستان کمک میگرفتیم که در این کشور چی میگذرد.»
الیزا کارتر خواهر دیگر او، می گوید: « ساعت سه پس از نیمه به من شب تلفون آمد و بسیار هیجانی شده بودم و احساس بسیار خوش آیندی برایم دست داد که صدایش را شنیدم و بسیار احساس خوب داشتم و به او گفتم که دوستش داریم و دلمان برایش تنگ شده بود. همه ما بسیار خوشحال شدیم که نجات یافته است.»
آقای ویکس میگوید که سه و نیم سال اخیر، زندهگی وی را با افغانستان گره زده است، میگوید که اکنون بیشتر به افغانستان میاندیشد و برای این که چیگونه میشود به روند صلح در این کشور کمک کرد و نیز برای آموزش جوانان این کشور.
این پروفیسور استرالیایی اکنون حساب تویتر باز کرده است، آن هم به نام صلح افغانستان؛ اما خانوادهاش از برگشتش میترسند، خودش میگوید که چندی پیش ترسش را از بین برد و اکنون نمیترسد.
این استاد دانشگاه امریکایی افغانستان هنگامی به خانه برگشته است که آتش سوزیها در جنگلهای حومه شهر سیدنی هوای این شهر را به شدت آلوده ساخته است، اما تیموتی ویکس که بیشتر در بالکُن خانه خواهر به تماشای دریا مینشیند، هوای تازه را نه، آزادی را نفس میکشد.