دوازدهم ماه عقرب را روز زندهگی با مردهگان نام گذاشتهام، برای من هر روز نامی و خاطرهیی دارد.
وقتی تصویر بردار و رانندهام آماده شده بودند تا به دیدن جسد سارنوالی که ساعتی پیش در حوزه ۱۵ام از سوی مردان موتر سایکل سوار کشته شد، بروم، که نگهبان دروازه دفتر خبر داد مردی آمدهاست و میگوید فرزندش کشته شدهاست.
با این مرد به خانهاش در کوچههای باریک قلعۀ موسی رفتیم، منطقۀ فقیر نشین کابل.
همسرش در حویلی بالای سر پسر نوجوانش میگریست تا مرا دید، گریه و نالههایش بیشتر شد. پسر ۱۴ سالهاش را یلهگردان با چاقو کشته بودند. همسایههایش از فقر و بیچارهگی این خانواده برایم قصه کردند.
میگفتند این نو جوان دیروز گرسنه مکتب رفته بود، اما هنگام رخصتی اورا با چندین ضرب چاقو کشتند.
ساعت ۱۱:۳۰دقیقه بود و اکنون باید خودمان را به شفاخانه خیرخانه میرساندیم. سارنوالی که صبح کشته شده بود، در شفاخانه بود.
اما نزدیکان سارنوال جان باخته گفتند باید حرکت کنند، از شفاخانه رفته بودند و جنازه را باید به کوهستان میبردند. خواهش کردم کمی منتظر باشند. بیچارهها پذیرفتند و جنازه را در جادهیی نزدیک خانه سازی متوقف ساختند، اما زنگ پشت زنگ میآمد که باید زودتر برسیم.
پس از عالمی نگرانی رسیدیم، جنازۀ این سارنوال که معاون سارنوالی نظامی میدان وردک بود در موتر آمبولانس خوابیده بود و انتظار رفتن زیر خاک را داشت. با نزدیکانش صحبت کردم تصویرهای جسد و نزدیکانش را گرفتیم و برگشتیم دفتر، باید آمادۀ رفتن بهجنازۀ جنرال ودود نجرابى فرمانده لواى مرزی ارتش در ولایت كندز میشدیم او در انفجار یک ماين كنار جاده در این ولایت، جان باخت.
اما یک با ره تمامی رسانهها از حملۀ مهاجمان مسلح بر دانشگاه کابل، خبر دادند.
شام برای پوشش این خبر دانشگاه کابل رفتم، نیروهای امنیتی به هیچ کسی اجازۀ رفتن نزدیک دروازه را نمیدادند. همکار ما عبدالولی حکیمی که دخترش دانشجوی دانشکده اداره و پالیسی بود، در وضعیت بدی تیلفون بهدست ایستاده بود و هر چند دقیقه بعد بهشمارۀ مریم، دخترش زنگ میزد، اما پاسخی نمیگرفت. سخنگوی وزارت امور داخله از دانشگاه بیرون شد پرسیدم، آیا کسی در داخل مانده، گفت هیچ دانشجویی آنجا نیست، تنها جسدها ماندهاند.
بیآنکه امیدی برای پیدا کردن مریم داشته باشم، به آقای حکیمی دل داری میدادم و خودم را از خبرنگاران جدا کردم و در تاریکی شب در جاده به سوی دروازۀ دانشگاه به راه افتادم، جادۀ تاریک و خالی بود، کور مال کورمال میرفتم، ایست پولیس در جاده نمودار شد، مشکوک شد به من تا سلاحش را بلند کرد، صدا زدم قوماندان شلیک نکنی من استم، فکر کرده بود شاید مهاجم باشم، گفتم برای پیدا کردن دختر همکارم باید داخل بروم، خداخیر شان بدهد اجازه دادند هنوز راه زیادی مانده بود... به دروازه عمومی دانشگاه رسیدم، شمار زیادی از نیروها آنجا بودند، مرد جوانی با نیروها در گفتوگو بود و میگفت که استاد است و برای شناسایی جسدهای قربانیان باید داخل برود، خودم را نزدیک آنان رساندم گفتم من هم برای شناسایی کسی آمدهام،.مرد جوان خودش را معرفی کرد جمالالدین صابری رییس دانشکده اداره و پالیسی عامه بود.
به بسیار مشکل از دروازه گذشتیم، یک موتر آمبولانس جنازهیی را تازه بیرون میبرد و صدای چند زن که گریه میکردند شنیده میشد، جمالالدین صابری رفت جسد را دید و شناخت، رقیه از دانشجویان خودش بود.
بهسوی ساختمان مرکز آموزشهای حقوقی، جاییکه مهاجمان در آن دانشجویان را به گلوله بستند و کشتند، رفتیم.
نیروهای امنیتی مانع داخل شدنم به ساختمان شدند، اما از جان باختهگان عکس گرفته بودند، از استاد صابری برای شناسایی مریم کمک خواستم، عکسهای جوانان را نشانم میدادند و صابری یکی یکی نامهای شان را میدانست، یک- دو- سه ووو نمیدانم شاید عکس هفتم یا هشتم بود که گفت بلی مریم است...
مریم حکیمی با چهره خون آلود در میان قربانیان حمله بود و من نمیدانستم این خبر درد ناک را برای پدری که ۷ ساعت را در میان امید و نا امیدی در جاده منتظر شنیدن خبر زنده بودن دخترش است برسانم. آقای سعد محسنی، رییس موبی گروپ با من تماس گرفتو پرسید که عبدالولی دخترش را پیدا کرد؟ توانستی چیزی دربارهاش بدانی؟ خبر مرگ مریم را برایش دادم، گفت که خودشان این خبر را به پدر مریم میدهند.
آمبولانسها رسیدند، جسدهای جوانان را در خریطههای سیاه بسته بودند یکی یکی بیرون میکشیدند، سه جوان گریه میکردند و بهدنبال برادران شان بودند، خریطهها را باز میکردند، دانشگاه در تاریکی غرق بود، در نور چراغ برق تیلفونهای همراه و نور چراغهای موترهای آمبولانس میکوشیدند که عزیزان شان را بشناسند میدیدم که میگفتند نه نیست این دختر است، چهرههای معصومانۀ جوانانی که یک دنیا آرزو داشتند، غرق خون بود و چه خوار و زار روی زمین افتاده بودند...
نه نیست، این نیست سر انجام فریاد هایشان بلند شد و برادر شان را یافتند. در هر آمبولانس دو تا سه جسد را انتقال میدادند...
ساعت ۷ بیرون کشیدن جسدها از ساختمان نیمه ویران شدهیی دانشگاه به آمبولانسها پایان یافت، اما اندوه خانوادههای این جوانان را پایانی نبود...
و من حس میکردم سردم شدهاست و میلرزیدم، حس میکردم زبانم هنگام سخن گفتن بند میشود، بهخانه بر میگردم و میکوشم زیر لحاف گرم شوم و بخوابم، با آن که یک شبانهروز از این وضعیت میگذشت، هنوز هم بیحالم و سردم شدهاست، گویی من هم مردهام و روحی ندارم...
انیسه شهید خبرنگار ارشد طلوعنیوز است.
همه میتوانند نوشتههایی که استوار بر واقعیتها است را به طلوعنیوز بفرستند تا در بخش "دیدگاه شما" به نشر برسد.
دیدگاهها در این مقاله از سوی طلوعنیوز تأیید یا شریک ساخته نمیشوند. نویسندهگان مقالهها برای درست بودن معلومات در مقاله شان مسوول استند و اگر معلومات شان نادرست بود، تصحیصی در آن نوشته اضافه خواهد شد.